سفارش تبلیغ
صبا ویژن


داستان های کوتاه

یادته یه روز بهم گفتی هر وقت خواستی گریه کنی برو زیر بارون که نکنه نامردی اشکاتو ببینه و بهت بخنده ...گفتم اگه بارون نیامد چی؟ گفتی اگه چشمای تو بباره اسمون گریش میگیره ...گفتم :یه خواهش دارم وقتی اسمون چشمام خواست بباره تنهام نزار - گفتی به چشم ...حالا من دارم گریه میکنم و اسمون نمیباره ........تو هم اون دور دورا ایستادی به من میخندی...


نوشته شده در یکشنبه 91/5/15ساعت 7:10 عصر توسط مجتبی نظرات ( ) | |

معلم عصبی دفتر رو روی میز کوبید و داد زد: سارا ...
دخترک خودش رو جمع و جور کرد، سرش رو پایین انداخت و خودش رو تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت
: بله خانوم؟
معلم که از عصبانیت شقیقه هاش می زد، تو چشمای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد
:
چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن ؟ هـــا؟
! فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه بی انضباطش باهاش صحبت کنم!
دخترک چونه ی لرزونش رو جمع کرد
... بغضش رو به زحمت قورت داد و آروم گفت:

خانوم
... مادرم مریضه... اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق می دن...
اونوقت می شه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد
... اونوقت می شه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تا صبح گریه نکنه... اونوقت... اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای داداشم رو پاک نکنم و توش بنویسم... اونوقت قول می دم مشقامو ...

معلم صندلیش رو به سمت تخته چرخوند و گفت بشین سارا
...
و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد
. .


نوشته شده در یکشنبه 91/5/15ساعت 6:48 عصر توسط مجتبی نظرات ( ) | |

سالهایی که دانشجو بودیم بعضی از استادها خیلی سفت و سخت حضور و غیاب را انجام می دادند
تعدادی هم برای مچ گیری ابتدا و انتهای کلاس این کارو می کردند،
یه هم دوره ای داشتم که عاشق یکی از دخترای کلاس شده بود.
هر وقت این خانم سر کلاس حاضربود، حتی اگر نصف کلاس غایب بودند، ایشون می گفت:
استاد همه حاضرند!
و بالعکس، اگر تنها غایب کلاس این خانم بود می گفت:
استاد امروز همه غایبند، هیچ کس نیامده!
در اواخر دوران تحصیل ازدواج کردند و دورادور می شنیدم که بسیار خوب و خوش هستند.
تازگی خبر دادند که خانم درگذشته و آگهی ترحیم خانم را با این مضمون چاپ کرده است:
هیچ کس زنده نیست ... همه مرده اند...


نوشته شده در یکشنبه 91/5/15ساعت 6:37 عصر توسط مجتبی نظرات ( ) | |

اشتباهی خونه یه خانم پیری رو گرفتم، اومدم معذرت‌خواهی کنم، هی می‌گفت: علی جان تویی، هی می‌گفتم: ببخشید مادر اشتباه گرفتم، باز می‌گفت: رضا جان تویی مادر، می‌گفتم: نه مادر جان اشتباه شده ببخشید، اسم سوم رو که گفت دلم شکست، گفتم: آره مادر جون، زنگ زدم احوالتون رو بپرسم. اونقدر ذوق کرد که چشام خیس شد.


نوشته شده در یکشنبه 91/5/15ساعت 6:15 عصر توسط مجتبی نظرات ( ) | |

 

وقتى خیس از باران به خانه رسیدم،

برادرم گفت: چرا چترى با خود نمیبرى؟

خواهرم گفت: چرا تا بند آمدن باران صبر نکردى؟

پدرم با عصبانیت گفت: فقط وقتى سرما خوردى، متوجه خواهى شد.

اما مادرم، در حالى که موهاى مرا خشک می کرد گفت: بارانی بی موقع!

این است مادر!!


نوشته شده در شنبه 91/5/14ساعت 11:8 صبح توسط مجتبی نظرات ( ) | |

 

پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار میکرد. اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت. هر روز به اون فروشگاه میرفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با اون... بعد از یک ماه پسرک مرد... وقتی دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت مادر پسرک گفت که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد... دخترک دید که تمامی سی دی ها باز نشده... دخترک گریه کرد و گریه کرد تا مرد... میدونی چرا گریه میکرد؟ چون تمام نامه های عاشقانه اش رو توی جعبه سی دی میگذاشت و به پسرک میداد .


نوشته شده در جمعه 91/5/13ساعت 11:5 عصر توسط مجتبی نظرات ( ) | |

پیچک دات نت قالب جدید وبلاگ


Google

در این وبلاگ
در کل اینترنت